آیا میتوان با قطعیت گفت که سینما «باید» قصه بگوید؟ سوال دشواریست و اگر پاسخمان مثبت باشد احتمالا به مذاق عدهی زیادی خوش نمیآید. حقیقتا جواب این سوال را نمیدانم اما با خود فکر که میکنم، متوجه میشوم که رسالتی برای هر اثر سینمایی جز «خلقِ حس» سراغ ندارم. «حس» چیزیست که حداقل برای بنده در قالب کلمات تعریفناپذیر بنظر میآید، اما مشخصاتی دارد که ما را به درکِ ماهیتِ آن نزدیک میکند. یکی از این مشخصات این است که حس، «تعین» دارد؛ وقتی ما از حسِ «نفرت» سخن میگوییم باید بدانیم که نفرت از آنِ کیست و از کجا میآید. مطمئنا حسِ نفرت از آسمان نازل نمیشود، بلکه با وجود یک «انسان» معنی پیدا میکند؛ یک انسانِ معین که نفرتی معین را در یک لحظهی معین تجربه میکند. مثالی از حس این است: نفرتِ من (به عنوان شخصی معین) از دیدن غذایی که یک بار در بچگیام بعد از خوردنِ آن شدیدا مریض شدهام. این یعنی حسِ معینِ انسانی معین. پس همواره حس با حضورِ یک انسان نیز عجین است و سینما هم اگر رسالتی برای خلق حس داشتهباشد، حتما نیاز به انسان دارد. در انیمیشن هم اگر موجودی غیر از انسان حضور داشتهباشد این تخیل ماست که میتواند آن را مثل یک انسان ببیند. بنظرم میآید با این توصیفات، سینما راهی جز قصه گفتن ندارد. این قصه است که چارچوبی معین خلق میکند که همچون جهانی خودبسنده میتواند زیست داشتهباشد. جهانی که در آن میتوانیم انسان و فضا ببینیم. قصه دقیقا همچون چارچوبیست که به دور یک جهانِ سینمایی کشیده شده و در بستر این جهان است که میتوان به عنوان فیلمساز، حس خلق کرد و به عنوان بیننده، حس را دریافت. «مفهوم» نیز فقط و فقط از پسِ قصه است که میتواند وجود داشتهباشد. مفهومِ «رنج» را نمیتوان و نباید پیش از قصه و منفک از آن دنبال کرد. ما رنج را باید در خلالِ یک قصه و بعد از شکل گرفتنِ یک انسان و فضای معین تجربه کنیم. اگر بخواهیم از راهی جز این برویم، مفهومِ ما از چارچوبِ اثر بیرون میزند و تجربهای برای ما به ارمغان نخواهدآورد. بعد از این مقدمهی نسبتا کوتاه – که احتمالا در طول این نوشته و به بهانهی نقدِ فیلم «باشگاه مشتزنی» یا «باشگاه مبارزه» به آن بازگشت خواهیمداشت – باید به فیلم مورد بحثمان برسیم. باید با فیلمِ «فینچر» روبرو شویم و ببینیم که با وجود این توضیحات کجا میایستد.